صدای مردی از آنسوی خط میلرزید. نه از ترس، بلکه از بغضی که چهار سال در دلش جا خوش کرده بود.
گفت: «با خانمی آشنا شدم. چهار ساله با هم ارتباط داریم. مؤمنه، متدینه، مهربونه… قصد ازدواج داریم. ولی پدرم شدیداً مخالفه.»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «پنج سال از من بزرگتره. همین شده دلیل مخالفت. میگن این زندگی به سرانجام نمیرسه.»
اما او پا پس نکشیده بود. برای رضایت خانوادهاش هواپیما گرفته بود، خانهای در شیراز اجاره کرده بود، همه چیز را آماده کرده بود تا مراسم خواستگاری آبرومندانه برگزار شود. ولی در بلهبرون، برادر بزرگ عروس شرطهایی گذاشت که جلسه را به هم زد. پدرش بلند شد، رفت، و گفت: «تو هم بیا.»
اما او نرفت. ماند. کنار نامزدش. کنار اشکهایی که بیصدا روی گونههایش میلغزیدند. آن شب، شب فروپاشی امیدهایشان بود. شبِ بر باد رفتنِ زحماتِ چهار ساله.
حالا مانده بود میان دو راهی: دلش با آن خانم بود، عقلش هم تأیید میکرد. ولی پدرش گفته بود: «اگر خودسرانه ازدواج کنی، عاقت میکنم.»
و او مانده بود با این سؤال: «واقعاً عاق والدین میشم؟»
او نمیخواست بیرضایت خانواده ازدواج کند. نمیخواست طرد شود. اما نمیخواست دلش را هم نادیده بگیرد. هر دو بالغ بودند، رشید بودند، و پدر خانم هم سالها پیش از دنیا رفته بود.
در پایان گفت: «ما فقط میخوایم با همراهی خانوادههامون ازدواج کنیم. نه بیشتر. نه کمتر.»
و ما، با دل و جان، پای حرفهایش نشستیم. راهکار دادیم. مهارت آموزش دادیم. و گفتیم: اگر با صبر و تدبیر پیش برید، انشاءالله دلها نرم میشن و راه باز میشه…
برای چنین موردی چه باید کرد؟
چه پیشنهادی دارید؟
چه پاسخی برای مشکلی باید داده بشه؟ چیکار باید بکنیم، چه مهارت هایی لازمه تا این دو آقا و خانم به هم برسن و ازدواج صورت بگیره و پدر و مادر هم یواش باش با اینا همراهی و همکاری داشته باشن؟!
خب ما راهکارهایی برای این موضوع در نظر گرفتیم و راهنمایی هایی کردیم و اگر همکاری صورت بگیره و طبق مهارت هایی که یاد می دهیم رفتار کنند نتیجه هم میگیریم ان شاء الله.
اگر شما هم مشابه چنین مشکلاتی دارید تماس بگیرید تا راهنمایی کامل رو خدمت شما عزیزان داشته باشیم.
جهت مشاوره مذهبی در این خصوص و مشکلات مشابه در کنار شماییم تماس بگیرید